-
فرشته یک کودک
یکشنبه 23 فروردین 1388 15:12
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:" می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟" خداوند پاسخ داد: "از میان بسیاری از فرشتگان من یکی برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز...
-
بوی خداوند
پنجشنبه 20 فروردین 1388 02:12
ای خاطره آینه پیوند آمیزه ای از گریه و لبخند و ای پیچک پیچای صدایت پیچیده بر اندام دماوند من منتظرت این سوی کارون تو خاطره ات آن سوی اروند برگرد که بر آذر جانم یک چنگ نمک ریزی و اسپند با یاد تو بر طاقچه مانده ست یک شیشه پر از بوی خداوند سعید بیابانکی
-
خدا میدونه ما چی نیاز داریم...
یکشنبه 9 فروردین 1388 13:52
لوئیز ردن زنی بود با لباس های کهنه و مندرس ونگاهی مغموم وارد خوار و بار فروسی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار و بار به او بدهد به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بجه شان بی غذا مانده اند. صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت وبا حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن در حالی که اصرار می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 بهمن 1387 00:46
دهه فجرو پیشا پیش مبارک
-
خدایا .............بازم لبخند بزن.........
سهشنبه 1 بهمن 1387 19:29
درد، رنج، خون، مرگ، ترس، تمام آن چیزی است که در هزاره ی سوم به مردم غزه اهدا می شود در کدام دین و آئین بمباران و قتل عام کودکان و زنان و انسانهای بی دفاع مجاز است؟ در کدام بند از قوانین حقوق بشر به خاک و خون کشیدن و گرفتن جان انسانهای بی گناه مباح شمرده شده است؟ در دین کدامیک از انبیاء الهی سکوت در برابر ظلم و رقم زدن...
-
شعر بهار
یکشنبه 28 بهمن 1386 17:10
در اخرین لحظه دیدار به چشمانت نگاه کردم گفتم بدان اسمان قلبم با تو یا بی تو بهاری است همان لبخندی که تو ان را از من می ربود بر لبانت زینت بست و به ارامی از من فاصله گرفتی بی هیچ کلامی من خاموش به تو نگاه می کردم و در دل با خود می گفتم ای کاش این قامت نحیف لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشید که اسمان بهاری یعنی ابر باران...
-
خدا هست ...
چهارشنبه 24 بهمن 1386 14:26
مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین انها در گرفت انها در رابطه با موضوعات و مطالب مختلف صحبت می کردند وقتی به موضوع خدا رسید ارایشگر گفت من که باور نمی کنم خدا وجود دارد مشتری پرسید چرا باور نمی کنی؟ ارایشگر گفت کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد به من بگو اگر خدا...
-
خودتان را بهتر بشناسید
دوشنبه 22 بهمن 1386 13:56
جهنم سرگردان شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می کریم مرا تنها گذار ای چشم تبدار سرگردان مرا با رنج بودن تنها گذار مگذار خواب وجودم را پرپر کند اگه امروز صبح از خواب بلند بشید و و بالای سرتون یه قلم گذاشت باشن و روی ان بنویسن خودتان را بنویسید و نمی دونین چقدر جوهر داخل این قلم هست شاید بتونین یه کلمه بنویسید...
-
رقص خون. در نگاه جاده..ستاره چشمک زن
یکشنبه 21 بهمن 1386 23:43
از رنج هایی که نمی توان خفت از حرف ها که نمی توان گفت در گوش باد میخوانم هنگامی که برگی می افتد از شاخه زیتون و شاپرک ها در رقص خون رها می شوند در باد اقیانوس هستی در بخشش نعمات دست و دلباز است تمام خواسته ها و احتیاجات من قبل از خواستن بر اورده می شود اونی که همه ما رو افریده قطعا ما رو دوست داشته ...... اگه توی شب...
-
در زیر بار گناه دلخوشیم به دستهای مهربان تو بود..
شنبه 29 دی 1386 02:20
خدا در همین نزدیکی است ..پشت همین کوهها ..تسبیحات اشک را فراموش نکن دلت را بشکن خدا تورا میشنود